Tuesday, July 13, 2010

تلختر از یک فنجون اسپرسو تلخ

بعد از کلی کلنجار و کش و غوص ، وبلاگ لیلا باز منو تشویقم کرد که چند خطی اما همچنان تلخ از حال و روزم بنویسم. دلیل اصلی ننوشتنم هم همین بود. اینکه چرا باید این همه تلخ بنویسم. آخه چرا من هم نمیتونم مثل اینهمه آدم دور و برم بگم :"واااا، مگه اینجا شه؟ مهد تمدن دنیا. هیچ کجا بهتر از وطن آدم نمنیشه." و ... الخ که شما خودنتون بهتر از من میدونید یا شاید هم جزئی از همون دسته باشید. کلا حرفی برای گفتن ندارم. فقط مینویسم که بگم هستم. همچنان منتظر مدیکالیم.
مدیر آموزشگاهی که توش کار میکردیم هم از وقتیکه برامون نامۀ سابقه کار نوشته و فهمیده که رفتنی هستیم کلاسهامون رو کم کرده. 3 سال پیش که با همسرم اومدیم ایران توی این آموزشگاه مشغول تدریس زبان انگلیسی شدیم و با هزار جور بالا و پایینش ساختیم. آخرشم اینجور... این هم یه دلیل دیگه که میخواهیم از اینجا بریم. توی کشورهای دیگه رئیست نه ادعای مذهب و آخرت میکنه نه ادعای مردونگی و اصالت. تکلیفت معلومه، دیر بری سر کار، درست کار نکنی، اصلا خوشش ازت نیاد، ... خداحافظ، اخراج. ولی اینجا چی؟ تنها استادی هستی که سر وقت میری سر کلاست، بیشتر از حد نیاز زمان صرف میکنی که شاگردا یه چیزی یاد بگیرن، خاله زنک بازی زیرآب زنی هم نمیکنی، آخرشم مدیر میاد یه استاد تازه کار رو که خودت آموزشش دادی، روش تدریس رو بهش یاد دادی، با بی کفایتی میذاره همطراز تو که اون بیچاره هم خودش رو گم کنه فکر کنه علی آباد هم شهره....
این روش مدیریت

سر ناکسان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشته خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است

No comments:

Post a Comment